شفق مدرسه‌ای به رنگ عشق
شفق مدرسه‌ای به رنگ عشق
حالا همه چیز را کنارمی زنم.می خواهم بی واسطه با خودت حرف بزنم.چه نیاز به غیر وقتی از رگ گردن به من نزدیکتری.من حرف بزنم توبشنوی و اگر دیدی جواب می دهی و من مثل همیشه صدایت را نمی شنوم،لااقل چشمم را به نشانه ای از مهربانیت باز کنی.باز هم اگر چه تمام زندگیم پر است از مهربانی هایی که لیاقتش را نداشته ام و تو کریمانه داده ای.دست خودم نیست من همیشه زیاده طلب بودم و بی معرفت.آخر من این روزها میان زیباترین بهارت نشسته ام با دلی که سرد و زمستانیست.
اینبار بر عکس عادت معمول و همیشگی ام،تو را به حرمت هیچ کس و هیچ چیزی قسم نمی دهم تا بهاریم کنی که اگر صاحب اختیارم تو باشی که هستی،پس دلت نمی خواهد زمستان باشم و در زمستان بمانم.من امروز تو را به حرمت ذات بی نیاز خودت سوگند می دهم،تو را به هیبت و شکوه پادشاهی ات بر تمام هستی،تو را به همین ها که تویی،سوگند می دهم.من تو را واسطه می کنم تا از تو بخواهد نگاهم کنی.
فرصتها از دستم رفته،عمرم به میانه ی راه رسیده و رو به آخر می رود؛ تازه می فهمم که هیچ چیز و هیچ کس جز تو لایق دل سپردن نبوده و من تمام عمر اشتباه رفته ام.حالا هم اگر تو هوای مرا نداشته باشی،باز اشتباه می روم.کمکم کن تا دلم را از هر چه دلبستگی پس بگیرم و به تو بسپارم.در کار عاشقی به تو اضطراب نیست.دلدادگی به تو غیبت معشوق ندارد.تو همیشه هستی .هجران معنایی ندارد،وقتی هیچ نقطه ای بی حضور تو یافت نمی شود.
معبود من!
به حرمت خودت مرا ببخش،به خاطر تمام وقتهایی که هستی و من از شیطان فرمان می برم.
مرا ببخش به خاطر وقتی که هستی و من روی بودنت پرده می اندازم -با این فکر ابلهانه که وقتی من تو را نمی بینم تو هم مرا نمی بینی-تا هر طور که دلم می خواهد رفتار کنم.
مرا ببخش به خاطر وقتی که هستی و هوای دلم را می گیری هنگامی که گرفتار میشود و من از کنار دیگران بی خیال می گذرم و هوایشان را نمی گیرم وقتی گرفتارند با اینکه توانش را به من عطا کرده ای.
وقتی هستی و دستم را هنگام افتادن می گیری تا برخیزم و ادامه دهم و من از کنار افتادگان می گذرم بدون آنکه از کسی دستگیری کنم و این ناسپاسی من هرگز دلیلی برای کم شدن محبتت نمی شود.
مرا ببخش به خاطر امانتهای گرانبهایی که به دستم سپرده ای و می خواهی تا امانت داری کنم و من بی شرم از حضور ناظرت،همه چیز را خراب می کنم و یادم می رود یک روز باید همه چیز را آنطور که تو انتظارداری پس بدهم.
مرا ببخش به خاطر وقتی که سرم به سنگ می خورد و آن وقت به جای آنکه دنبال خطای خودم و نقص بینشم باشم،از تو شاکی می شوم، صدایم را برایت بلند می کنم که چرا من؟!و بعد پیش هر کسی می نشینم از بی مهری تو شکایت می کنم در حالی که تو سراپا مهربانی بودی و رأفت و این من بودم که مهر تو را با خیره سری پس زده بودم و تو در تمام سالهای عمرم با صبوری نافرمانی ام ،ناسپاسی ام ،غرور و خودخواهیم را دیدی و تحمل کردی.صدایش را در نیاوردی تا پیش خلق آبرویی داشته باشم و زندگی کنم.
مرا ببخش به خاطر وقتی که فرصتم دادی تا درست کنم و من به سادگی همه چیز را خراب کردم و تو باز منتظر نشستی تا برگردم و مجالی دوباره بخواهم و تو با کرامتت آرامم کردی.
مهربانم !فرصت زیستنم از میانه گذشته است.تا رسیدن به چهل سالگی راهی نمانده.آن روزها مادرم می گفت:خدا تا چهل سالگی در ثبت اشتباهات آدم سخت نمی گیرد.بیشتر با گذشت می نویسد.می گذارد پای جوانی اش.پای نادانی اش.از چهل سالگی به بعد کارها بی اغماض نوشته می شود.کوچک و بزرگ از قلم نمی افتد.درست بودنش را نمی دانم-هر چند از بخشش و گذشت تو بعید نیست این همه چشم پوشی
درست است که من رسم بندگی کردن را بلد نشدم بعد این همه سال
اما تو که خدایی کردن را خوب بلدی
در حق این نابلد همیشه خدایی کن
 
برگرفته ازوبلاگ شهدشوره زار
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ سه شنبه 2 / 7 / 1391برچسب:, توسط علی انتظاری زارچ